۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳

🔆 «وقتی راهنما آفتاب است»

اتحادیه

نزدیک غروب است، روی تراس خانه، غرق در تنهایی های خود، خورشید را که میان شاخ و برگ درخت انار داخل حیاط داشت انوار طلایی اش را جمع می کرد به نظاره نشسته ام. ناگهان سوسوی یک نور طلایی چشمان خیره ام را وادار به پلک زدن کرد. دوباره به نور خیره شدم، انگار می خواست چیزی بگوید. در حالیکە با خود کلنجار می رفتم، صدای لطیفی را شنیدم که می گفت دستت را بده! بی اختیار دستم را به سوی نور دراز کردم. در یک چشم به هم زدن خود را پشت نیمکتی دیدم که برایم خیلی آشنا بود. بله این همان نیمکتی بود که پشت آن الفبای زندگی را یاد گرفتم. اما من اینجا چکار می کنم!؟

اطرافم را که نگاه کردم دانش آموزانی را دیدم که در سکوتی سنگین، به تخت سیاه می نگریستند. نگاه کردم!
معلمی آنجا پای تخته بود کە به بچه ها یاد می داد چگونه خورشیدی را بر تخت سیاه نقاشی کنند که خفاشان را فراری دهد. از نور پرسیدم اینجا کجاست؟
گفت سر کلاس ابوالحسن خانعلی نشسته ایم. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. از خانعلی برایم گفته بودند که چگونه خفاشان ساواک تجمع معلمان را به آمریکایی ها نسبت دادە بودند و در نهایت دشنه سیاه خفاشان، سینه نورانی این معلم را که دانش آموزان را یاد داده بود خورشید را چگونه بر سیاهی نقش کنند پاره کرد.
زنگ پایان کلاس به صدا درآمد، از جایم بلند شدم، بغض گلویم را گرفته بود، گفتم برگردیم، نور طلایی گفت هنوز کلاس دیگری مانده باید سر کلاس حاضر شویم. معلم وارد کلاس شد بچه ها کتابهای شان را روی نیمکت گذاشتند، معلم با صدایی دلنشین گفت کتابهایتان را بردارید امروز می خواهم برایتان داستانی تعریف کن. بچه ها همه خوشحال از اینکه قرار نیست امروز محتوای خشک کتابشان را بخوانند سراپا گوش منتظر داستان آقا معلم شدند.
آقا معلم با همان صدای دلنشین گفت بچه ها امروز می خواهم داستان ماهی پیری را که حکایت زندگی ماهی کوچولویی را برای دوازده هزار ماهی کوچولوی دیگر تعریف می کند بگویم.
بله؛ ماهی سیاه کوچولوی قصه ما….
به ناگه با شوق و ذوق سرم را به طرف نور چرخاندم گفتم این داستان خیلی آشناست.
نور با ملایمت سرش را تکان داد و گفت: آری، صمد بهرنگی است!
همان آموزگاری که حرکت کردن را به دانش آموزان آزمود. همان معلمی که یاد داد شجاعت نترسیدن نیست بلکه پیگیری آرمان ها و تحقق آنها با وجود تمامی ترسهاست. همان کسی که باعث بیداری و بیدار ماندن ماهی قرمز کوچولو شد تا استمرار مبارزه را برای دیگران به ارث بگذارد. نور گفت، حالا دیگر وقت رفتن است.
دوباره خود را در تراس خانه دیدم حالت تنهایی و دلتنگی ام دیگر نمانده بود و حس عجیبی بهم دست داده بود. انگار در میان غم و اندوه و تنهایی های خود، دست هایم را به زانو گرفته و قیام کرده بودم تا از قید و بند رها شوم. سرم را بلند کردم آن نور طلایی در دور دست داشت آخرین نورافشانی های خود را می کرد. با خود گفتم بله دانش آموزانی که در کلاس خانعلی خورشید را بر سیاهی نقش زدند همان معلمان جسور امروز هستند. ماهی های قرمز کوچولوی صمد هستند که امروز درس شجاعت و پرسشگری را به دانش آموزان خود می دهند. آری الان می دانم معلمانی را که درس پرسشگری را به بچه ها آموزش داده اند با وجود اینکه در سلولها و زندان ها دربندند اما کلاس های درس شان تعطیل نشده است. شاگردانشان آموزه های آموزگاران خود را سرمشق فرداهایشان کرده اند و پرسش می کنند چرا قلم و کاغذ را از معلم سلب کرده اند آن هم در جهانی که تمام روابط اجتماعی انسان ها در آب یخ حسابگری خودخواهانه سرمایه داران غرق گشته است! چرا باید معلمی در زندان باشد هنگامی که هدفشان بازگرداندن ارزش شخصی به انسان هاست که متاسفانه در این روزگاران به ارزشی برای مبادله بدل گشته است! آری امروز آنها درس پرسشگری را هر روز و هر شب تکرار می کنند که چرا شاگردان خانغلی و صمد در گوشه زندان ها هستند. این چرا و بیشمار چراهای دیگر همه ما را بر آن داشته تا درک کنیم، چگونه ” تاریخ تکرار می شود بار اول بعنوان تراژدی، سپس نمایش کمدی ” الان می دانیم هنگامی که راهنما آفتاب باشد نبایستی از سیاهی واهمه داشت…

کژال کریمی همسر شعبان محمدی

خرداد 1401

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ویدیو شاخص

دسته ها