زندان دوست دارد ما را احاطه کند و فرو بخورد، اما آزادی در رویای ما میشکوفد و در چشمانمان امید میشود.
آزادی لحظهی عظیمی است. بارها تصورش کردهام، گوشهی سلول ۲۴ بند ۲۰۹، وقتی دراز کشیده بودم: صدای هیاهو را میشنیدم، هیاهویی عظیم، بعد صدای گامها، صدها نه هزاران گام، به سمت سلولها میدویدند، میشنیدمش. بعد در سلول باز میشد، محبوبم بود با کلاه پشمیاش بر سر و در کولهپشتیاش «تفنگ و گل و گندم»، در آستانه میگفت برویم و من درازکشیده بر پتوی سربازی گوشه سلول، به بوسه دعوتش میکردم. من با این رویا آزادی را انفرادی کشیدم و دیدم که آزادی داشت دیوارهای سلول را میخورد: دیوارنویسیهای سلول که همین سال ۹۶ فقط خواهش و تمنا و آیه بودند، حالا نامها و کلمات مختلف آزادی شده بودند. بر دیوار سلول 24 حک شده بود: «یک انقلابی واقعی حتی از پشت ابرهای تیره و تار هم خورشید را میبیند».
آزادی؛ یک بار هم در راهرو پیچید، شب یلدا وقتی ناامید از روزها جستجوی نرگسم، صدای خندهاش را، خندهاش را که زندگیست، از دو سلول آنطرفتر شنیدم، برای لحظهای دیوارها فروریخت، وسط راهرو داد میزدم نرگس دوستت دارم.
آزادی لحظهی عظیمی است و از دریچهی کوچک انفرادی پلاک ۱۰۰، شاید همان انفرادی که نویدمان بعد نوبت شکنجه در آن میخوابید، قاصدکی بر موکت سلول نشست، شمایل آزادی بود و قهقهه میزدم به رویش. یک بار هم آزادی را دیدم که آرام آرام از لای دستان زنان شوهرکُش عادلآباد میچکید، زنانی که اولین پریودشان خانهی شوهر بود، کودکانی فروختهشده، خرج خونبسشده، عقد در آسمان بسته، عروسکی ابدی بی حق جدایی و بی تجربهی عشق. من خواهرانم را منتظر و نگران طناب دار دیدم و آزادی داشت از لابلای انگشتانشان میچکید.
استعاره نمیبافم، سوگند میخورم. زندانبانها را خستهتر دیدم و دیوارها هرقدر که بر بالایشان اضافه میکردند، از پایین ترک خورده بودند.
یک روز هم کبود و سرد و ناامید، “همچون کوچهای بیانتها” را مثل معجزهای در دستانم باز کردم، این شعر ماریانو، شاعر سیاه آمد، آزادی کوچکی بود که با ولع حفظش کردم و اینجا از بر برای شما میخوانمش، شاید به سوغات…
🔸برگرفته از صفحه اینستاگرام لیلا حسین زاده