من نسرین جوادی، ۶۵ سال سن، از بند زنان زندان اوین
آنچه بر من و دیگر همبندی هایم در زندان اوین میگذرد
من روز پنج شنبه بیست و ششم آبانماه هزار و چهار صد و یک با علائم سرماخوردگی به دفتر بند رفتم و اعلام کردم حالم خوب نیست و استخوان درد شدید دارم و از آنجا که هیچگونه امکانات اولیه رسیدگی پزشکی در داخل بند وجود ندارد با شرایط بد جسمی باید از بند خارج شوم. به همین دلیل با آن حال بسیار بد که نای تکان خوردن نداشتم به ناچار بیست تا پله را بالا رفتم و دوباره به پایین بازگشتم و به اتفاق مراقب سوار ماشین شدم و عازم بهداری زندان شدیم. شرح حالم را به دکتر توضیح دادم، چند تا قرص مسکن داد و بازگشتیم به بند.
روز جمعه یعنی بیست و هشتم آبان حالم بدتر شد با تب و لرز بسیار شدید و در حالی که احساس میکردم دارم بیهوش میشوم به دفتر بند رفتم و دوباره بیست پله را بالا رفتم و پایین آمدم و عازم بهداری شدیم. آنجا وقتی دکتر مرا از فاصله ده متری دید گفت چرا صورتت این شکلی شده، گفتم تب شدید دارم و حالم از دیروز خیلی بدتره. من متوجه حالم نبودم و نمیدانستم از شدت تب صورتم سرخ شده و ورم کرده است.
دکتر به پرستار گفت سرم وصل کنید و به آن مسکن اضافه کنید.
پس از اتمام سرم دوباره به بند برگشتیم و از جمعه شب تا حدود یازده صبح روز شنبه که روی تختم بودم، یکی از هم بندیهایم نگران میشود که من تا این ساعت نمیخوابم و مشاهده میکند دستم بی اختیار از تخت آویزان است، او بلافاصله دستم را میگیرد و متوجه میشود دستم سرد است و نبضم کند میزند و اختیار دستم را ندارم، سریع به دوستانم اطلاع میدهد و آنها بالای سرم میآیند و صدایم میزنند، جواب میدهم، دوستانم از نگاهم متوجه میشوند که حالم غیر طبیعی است و سریع به دفتر بند اطلاع میدهند که بدنم سرد است و صورتم داغ و تب دار و کنترل اعضای بدنم را ندارم. دکتر، پرستار و رئیس و معاون بند بالای سرم حاضر میشوند و می بینند فشارم هفت، اکسیژن خونم و همچنین سطح هوشیاریم بسیار پایین است و میگوید سریع به بیمارستان منتقل شوم.
“تراژدی آمبولانس”
یک آمبولانس اجاره ای که فاقد هرگونه وسایل اولیه پزشکی است، نه پرستاری و برانکاردی غیر استاندارد که فقط یک صفحه بدون حفاظ در طرفین از جنس پلاستیک دارد. سطح آن صاف است و هر لحظه امکان افتادن بیمار از روی آن وجود دارد.
داخل بند، همبندیها اعتراض میکنند اولا برای دیر آمدن آمبولانس، دوما استفاده از یک برانکارد غیر ایمن، آقایان میگویند که چند شال بدهید تا بیمار را ببندیم. باری من را با همان وضعیت خطرناک به آمبولانس اسقاطی منتقل میکنند.
آمبولانس حرکت میکند. آنچنان آمبولانس با سرعت میرفت و دست اندازها را نادیده میگرفت که من مرتبا از روی برانکارد پرتاب میشدم و سرم به بدنه آمبولانس میخورد و بشدت احساس درد میکردم، این دردها مرا کمی هوشیار میکرد و فریاد میزدم چکار میکنید. انگار راننده قربانی به قتلگاه میبرد. به فریادم کسی پاسخ نداد طوریکه آنژیوکتی که سرم به آن وصل بود از رگم جدا شده بود و من متوجه نبودم که بتدریج خون روی دستهایم ریخته است. از طرفی، سرم از روی برانکارد به طرف پایین آویزان شده بود و من توان جابجا شدن نداشتم تا سرم را در جای خودش قرار دهم. نمیدانم به بیمارستان رسیده بودیم یا نزدیک بیمارستان بود که آمبولانس توقف کرد و دو نفر آمدند یکی دستم را و دیگری پاهایم را گرفتند و کشیدند تا سرم روی برانکارد قرار گرفت. چون هوشیاری من لحظه ای بود تکه تکه متوجه مسائل میشدم. فهمیدم در اورژانس بیمارستان هستم گفتند اسکن مغز باید شود و دوباره دیگر یادم نمی آید که چگونه اسکن شدم. در اورژانس بعد از اسکن و کارهای اولیه مرا به بخش منتقل کردند و در اتاقی بستری شدم که هفت بیمار با همراهانشان در آنجا بودند. یک نگهبان خانم و دو سرباز هم بودند. نگهبان خانم در کنار من و دو سرباز در راهرو روبروی اتاق من مراقبم بودند و بشدت حواسشان بود که یک وقت من با این سن و سال و جسمی نیمه بیهوش فرار نکنم!!
یک روز هنگام غروب به اتاق ایزوله انتقالم دادند. علت انتقال، اعتراض همراهان دیگر بیماران بود که ناچار بودند در اتاقی باشند که نگهبانانی مراقب آنها بودند. به هر حال آزمایشات را انجام دادند و وقتی خانواده ام به بالای سرم رسیدند و آن حال مرا که نیمه هوش بودم دیدند بسیار نگران شدند و پیگیر چند روز مرخصی برای رسیدگی درمانی شدند تا بتوانند توجه و رسیدگی کامل کنند که من به حال طبیعی برگردم و مجدد راهی زندان شوم ولی مرخصی من در لابلای مراودات کاغذی و نامه نگاریهای بیهوده بین بیمارستان و پزشکی قانونی و بهداری زندان اوین عملا امکان پذیر نشد. من بعد از دو روز بستری در بیمارستان در حالی که چیزی نمیتوانستم بخورم و وقتی مایعات هم میخوردم بالا میآوردم و با حالی بسیار بد و بی اشتها و حالت تهوع ترخیص شدم.
مرا با سربازان و خانم نگهبان به بند انتقال دادند. وقتی وارد بند شدم تمام همبندیهایم با تعجب که چرا مرا با این حال ترخیص کرده اند دورم را گرفتند. من در بند دوباره وضعیت جسمی بسیار بدی پیدا کردم طوریکه روی تخت زندان در داخل بند سرم دریافت کردم و چون خانواده از وضعیتم با خبر شدند مجددا پیگیر مرخصی درمانی شدند که در نهایت موافقت نشد.
سه هفته از بیماری من گذشت و دوستانم در حد امکاناتی که در زندان وجود دارد از من مراقبت کردند تا کمی به حال طبیعی برگردم .
بعد از آن گفتند باید به پزشکی قانونی بروم. نماینده پزشکی قانونی در بهداری بود و پس از پاسخ به سوالات درمورد مشکلات جسمانی ام درنهایت به آنان گفتم اگر مشمول مرخصی نمیشوم خانواده مرا سردرگم و درگیر نکنید.
پس از چند روز دوباره مرا دکتر بیماریهای عفونی فراخواند. رفتم بهداری و پس از معاینه گفتند برونشیت است باید آنتی بیوتیک مصرف کنی. گفتم دیگر نمیتوانم آنتی بیوتیک مصرف کنم معده ام واکنش نشان میدهد و دچار بی اشتهایی و تهوع میشوم گفتند چاره ای نیست و باید آنتی بیوتیک مصرف کنی تا عفونت از بین برود.
در ادامه معایناتم پس از چند روز در بهداری نزد پزشک بهداری زندان اوین رفتم و گفتند آزمایشات نشان داده بیماری آنفلونزا بوده است. آزمایشات، سنگ صفرا و پوکی استخوان را هم نشان داده بود.
در مورد سنگ صفرا و پوکی استخوان گزارش قبلی پزشکی قانونی در پرونده پزشکی من نزد پزشک بهداری موجود و قابل دسترس میباشد.
در این دوره بیماری سخت، که من تا پای مرگ رفتم از رئیس زندان گرفته تا حفاظت و دادیاری و اجرای احکام هیچیک بطور جدی پیگیر وضعیت من نشدند. در زندان اوین کم نیستند زندانیانی امثال من که بالای ۵۰ و ۶۰ سال سن دارند و با مشکلات جسمی خطرناک و مختلفی دست به گریبانند، با اینحال و به رغم اینکه مسئول جان و سلامتی ما زندانیان سیاسی، قوه قضائیه و سازمان زندانهاست، جان و سلامتی ما برای آنان مهم نیست و چه بسا که برای آنها زنده بودنمان معنایی ندارد.
مسئولین معمولا هر دو ماه، بعضا هم هر سه ماه یکبار میآیند برای ملاقات با زندانیان. اما این ملاقاتها طوری است که همانروز و همان ساعتی که مسئولین میایند آنرا اعلام میکنند تا کسانیکه مشکلات خاصی دارند ثبت نام شوند و در صف ملاقات قرار گیرند که طبیعی است تحت چنین شرایطی به مشکلات کسی رسیدگی نمیشود. در این ملاقات بود که به من اعلام کردند با مرخصی ات موافقت نشده است، چرا که دیگر حالم خوب شده بود. یعنی باید می مردم تا آقایان برای درمان به من مرخصی درمانی میدادند!!!
بله، اینجا زندان اوین است، بند پنج، اسارتگاه زنان، و من تنها گوشه ای از شرایط سختی را که فقط در مورد بیماری ام بود بازگو کردم.